شروع آبان با باران
در دقایق پایانی مهر ماه هستیم که شروع به نوشتن این خاطره میکنم.چقد زود یه ماه از پاییز گذشته!پاییزی که من همیشه فکر میکنم خیلی دیر میگذره و همیشه نگران اومدنشم.
چه شب سردیه،همراه با باران نسبتاً شدید.
فقط میخوام دوتا ماجرا رو بنویسم و تمومش کنم.
اولش واسه امروزه که دیگه الآن شده دیروز یعنی جمعه.خواهرم که خونهی ما بودن،صبحش با سروصدای بچهها بیدار شدم؛اینجور موقعها باید یه اتاق واسه خود خود خودت داشته باشی،شخصیِ شخصی.خونهی ما اتاق دارههای اما هرکدومو درست کردن اتاق یه چیزی؛یکی آشپزخونه،پذیرایی،خواب،امباری...خلاصه هرکدومو به یه اسمی و یه چیزی پرش کردن؛به ما که رسید چیزی نموند جز سرویس بهداشتی!البته زودم بیدار نشدم،ساعت ۹ شده بود،دیگه وقتش بود بلند شم.اما بد بیدار شدم سردرد گرفتم.
برسم به ماجرای دوم که خیلی مهمه!قراره فردا یعنی امروز شنبه جلسهای داشته باشیم در مجتمع بهزیستی شهرستان مون.اما با این بارونی که داره میاد رفتن رو برام سخت میکنه.رفتن منم خیلی اهمیت داره؛البته یه گروهیم که همه باید اونجا باشیم،نه فقط من.
حالا امیدوارم اگه خدا صلاح بدونه بارون بند بیاد.