مهمونیه یهویی
اینبار خاطره روزای شنبه و یکشنبه ای که گذشتو میخوام بنویسم.
شنبه روزیه که قراره بود مدیر سایتی که براش مطلب میزارم جواب بده آیا علاقه همکاری با من رو داره یا خیر.
شب قبلش به شخصی که رابط منو مدیر هستش پیام دادم: مورد تایید قرار گرفتم یا نه؟گفت الآن نمیشه،وقتی مدیر گفته شنبه یعنی ساعت اداری؛ساعت اداری هم تا ساعت ۱۲:۳٠ دقیقه است.(یجوری میگه ساعت اداری انگار داره یه شرکت رو میگردونه!خدایا به بعضیا جنبه بده تا بخاطر چندتا سایت دو زاری انقدر کلاس نزارن).
خلاصه ساعت ۱۲ جواب تایید رو گرفتم.اما گفت مدیر گفته فقط باید پست های مذهبی بزنی،نه خبری!منم به ناچار قبول کردم :|||
قبل اینکه مدیر جواب تاییدش بیاد شوهرخواهرم زنگ زد به مامانم گفت اگه میشه فردا بیاین خونهمون،من میخوام برم قزوین دنبال بچهها بیارمشون(یعنی خواهرم و خواهرزادهام).
من وقتی متوجه شدم کلی اعصابم خورد شد چون من باید کارامو انجام میدادم.مهمتر از این،احتمال بود که یکشنبه بیان برای بازگشایی ویلچر؛ما باید حتما خونه میبودیم.
(باورکردنی نیست.من هنوز ویلچر رو ندیدم،با جعبه آوردن گذاشتن خونهمون گفتن بازش نکنین تا یه مسئول از بهزیستی بیاد ببینه بعد!مسئولینن دیگه،هیچ توجه نمیکنن.فقط قول میدن و امروز و فردا میکنن)بگذریم.
من قبل ظهر همون روز یه پست زدم.چون صبح نتونسته بودم به تعداد روزای گذشته پست بزارم،برنامهریزی کرده بودم بعدازظهر و شب بزارم تا زیاد خسته نشم.معمولا برنامهریزیهام غلط از آب درمیاد اما اینبار درست بودو تونستم تا شب ۱٠تا مطلب بزارم.
وقتی که ۱٠تا مطلب رو گذاشتم یه لحظه شک کردم به مطالبی که گذاشتم،گفتم شاید منظوری مدیر این نوع مذهبی نباشه که من گذاشته باشم.به همین دلیل یکی از لینک های مطلبم رو فرستادم برای شخصی که با مدیر در ارتباطه که ببینه این مطالب مورد تایید هست یا نه.بعد با نذر و نیاز منتظر جواب موندم.
بعد از چند دقیقه جواب اومد گفت مدیر گفته نه اصلا اینها مورد تایید نیستن(انگار دیوارای خونهمون رو سرم خراب شده).گفتم پس چجور مذهبی منظورشه؟گفت نمیدونم فقط مدیر گفته این نوع مذهبی منظورم نیست.
منم رفتم تو نت احادیث معصومین رو سرچ کردم،یه سایت پیدا کردم پر حدیث،فعلا تا چند روز مطلب دارم واسه گذاشتن،بعدش خدا بزرگه.
برسیم به روز یکشنبه...
روز یکشنبه که دیروز باشه،برنامهریزی کرده بودم صبح زودتر بیدار شم چون قرار بود ظهر بریم خونهی خواهرم اینا.اما طبق معمول برنامهریزیم درست نبودو صبح که بیدار شدم از مامانم پرسیدم ساعت چنده؟گفت داره ۱٠میشه.با تعجب و ناراحتی زیاد گفتم:چرا بیدارم نکردی پس!من کلی کار دارم.مامانم گفت خب حالا ناراحت نباش کاراتم انجام میدی(اصلا کارمو جدی نمیگیره!).
تازه نشسته بودم پشت سیستم تا کارمو شروع کنم دیدم شوهر خواهرم اومد،من سکته کردم،فکرکردم الآن میگه باید بریم.اما خوشبختانه تا ظهر نشست و نهار خوردیم و راه افتادیم به سمت خونهی خواهرم اینا.وقتی که رسیدیم شهرخواهرم حرکت کرد سمت قزوین.
منو مامانمم موندیم تنها.
چون بیکار بودم منو برادرزادم کلی چت کردیم.چند وقتی بود باهم درددل نکرده بودیم.بعداز دو ساعت چت،کلی خالی شدیم.حرفای زیادی واسه گفتن داشتیم.
صبح دیروز که داشتم خبرهای پارالمپیک رو از نت دنبال میکردم،دو خبر مهم رو دیدم اولی متاسفانه بهمن گلبارنژاد یکی از ورزشکارامون در ریو به علت سانحه در دوچرخهسورای جاده ای جون خودش رو از دست داد :|
و دومی برعکس خبر اول،خیلی خبر خوبی بود؛فوتبال پنج نفره ایران موفق شد با کسب مدال نقره بازیهای پارالمپیک رو به پایان برسونه.
اما شبش اتفاق خیلی بهتری افتاد.تیم والیبال نشسته مون موفق شد مقابل تیم بوسنی به پیروزی برسه و یک مدال طلای دیگه به کاروان ایران اضافه کنه تا حسن ختام پارالمپیک ریو برامون طلایی باشه
پایان روز یکشنبه
ساعت نوشتار ۳:۳۹ دقیقه.