دو روز پر ماجرا
سلام به دوستان عزیز
اینبار دارم خاطره دو روز رو مینویسم(دوشنبه و سه شنبه).
دو روزی که خیلی روزای شلوغی بود و مدام درحال رفت و آمد بودیم.
خواهر بزرگم سالیانه تابستونا یبار میاد یه هفته خونهمون میمونه،باقی دفعات هر سری فقط آخر هفته میان یروز میمونن و میرن.بخاطر همین ما سعی میکنیم تو این چند روز بریم مهمونی،البته مهمونی خونوادگی.
از دوشنبه شروع میکنم...
تبق برنامهریزی دوشنبه شام خونهی داداشم دعوت بودیم.ما و سه تا خواهرم اینا با خانوادهاشون داشتیم میرفتیم.طوری هماهنگ کرده بودیم که خواهر کوچیکم اینا ساعت هفت باید میومدن و باهم میرفتیم خونهی داداش وسطیم.
لحظه آخر که همه آماده شده بودیم بریم،داداش بزرگم زنگ زد.مامانم جریانو بهش گفت و تعارف زد گفت اگه میخوای تو هم بیا(حالا دوتا ماشین کیپ تا کیپ پُره).داداشم گفت اگه جا هست میام.مامانم گفت آره هست بیا!.
با تاخیر، ۱٠دقیقه مونده بود به ۸ راه افتادیم.سر کوچه داداشمو سوار کردیم،یکم صمیمانهتر نشستیم و بزور جا شدیم.
وسطای راه از صحبت های خواهرم و شوهرش متوجه شدم آدرس ندارن(من از این آدرس نداشتن ها خاطره ی خوشی ندارم).
وقتی که به ورودی لنگرود رسیدیم خواهرم شروع کرد به داداش وسطیم زنگ زدن و ازش آدرس گرفتن.داداشم یه آدرس داد ما رفتیم طرفش،هرچی میریم پیداش نمیکنیم.ما هی زنگ میزدیم آدرس میگرفتیم اما اون جایی که داداشم میگفت پیدا نمیشد.
حالا هوا خیلی گرم،اعصاب ها خورد،گشنگی هم امانمون رو بریده بود؛دیگه گیج شده بودیم.
دیدیم با آدرس گرفتن از تلفن بجایی نمیرسیم،از اهالی محل آدرس گرفتیم.دیگه آخراش داداش بزرگم از ماشین پیاده شده و هر چند متر به چند متر سوال میپرسد و پیاده راهنمایی مون میکرد و ماهم دنبالش،بالأخره سرکوچه داداش وسطیم منتظر مون بود،برامون دست تکون داد و همگی رفتیم خونهشون.
خلاصه با کلی رنج و زحمت ساعت حدوداً ۹و نیم به مقصد رسیدیم.راهی که زمانش نیم ساعت بود،ما یک ساعت و نیم طولش دادیم!.
و ساعت از ۱۲ نیمه شب گذشته بود که به سمت خانه راه افتادیم.
البته من واسه خواب رفتم خونهی خواهر کوچیکم چون فردا نهارش همه اونجا دعوت بودیم.
روز سه شنبه یعنی دیروز...
دیروز نهار خواهرم علاوه بر خودمون چندتا مهمون بیرون از خانوده هم داشت(دوختر داییم و همسایهمون).
ساعت ۱٠صبح منو خواهرزادهام از خواب بیدار شدیم و نم نم از جامون داشتیم بلند میشدیم که یهو صدای زنگ در اومد،خواهرزادم آیفونو جواب داد و در رو باز کرد،برگشت به ما گفت مهمونا اومدن!دختر داییم اینا اومده بودن.
با عجله ی خیلی زیاد خواهر زادههام مثل جت شروع کردن به جمع کردن تشک مُشک ها،خواهرمم یکم رفت مهمونا رو معطل کرد،خلاصه در چند دقیقه خونه مرتب شد،مهمونا اومدن بالا.
دختر داییم اینا وقتی اومدن شروع کردن به تعریف از سختیه پیدا کردن خونهی خواهرم اینا.اوناهم خیلی دردسر کشیدن تا تونستن آدرسو پیدا کنن.البته بد نشدا،اگه زود خونهی خواهرم اینا رو پیدا میکردن احتمالا وقتی ما خواب بودیم رسیده بودن،اونطوری خیلی ضایع میشدیم.
بعدش مامانم و خواهر بزرگم اومدن.همسایهمون هم یکم دیر کرد،ساعت از ۱۲ظهر گذشته بود که رسید.
بعد نهار و میوه من یکم دراز کشیدم چون خیلی خسته بودم.همینطور که داشتم استراحت میکردم و به صحبتای بقیه گوش میدادم،یهو خوابم گرفت،چشمام سنگین شد ناخودآگاه خوابیدم(بدونین چقدر خوابم میومده که تو اون سروصدا خوابیدم!).چند باری چشمامو باز کردم اما دلم نیودم از خوابم دست بکشم و به خوابم ادامه دادم.
خلاصه باصدای زنگ گوشیم بیدار شدم.
چند دقیقه بعد بیدار شدنم دختر داییم اینا خداحافظی کردن و رفتن.ماهم حدود ساعت هفت راه افتادیم که بیایم خونه.
همسایهمون هم با ماشینش دنبال ما داشت میومد،وسطای راه به گوشیه خواهرم زنگ زد گفت بریم ساحل سپید رود(یجای توریستی تو شهرمون)یه سری بزنیم بعدش بریم خونه؛خواهرمم موافقت کرد و رفتیم.
همسایهمون خیلی خانم شاد و با روحیه ایِ،از جمله همسایههای قدیمیمون هست.
وقتی برگشتیم ساعت حدود ۹شب بود.منم کارام رو انجام نداده بودم،خیلی هم خسته بودم.
بعد از کمی استراحت و خوردن چای،کارمو شروع کردم.ساعت حدود ۱۱بود کارم تموم شد.البته بخاطر نت کارم بیشتر طول کشید،هی قطع و وصل میشد،اعصابمو ریخته بود بهَم.
این بود خاطره دو روزی که گذشت.با تمام دردسرهایی که بود،اما همیشه خاطره شیرینه و همیشه با خوشی از خاطره ها یاد میکنیم.
الآن که نوشتنمو تموم کردم ساعت ۳:٤۳دقیقه است.
بدرود.