زندگی

روز پدر

شنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۲۷ ب.ظ

سلام دوستان عزیز


ایندفعه خاطره ی روز پدر رو گذاشتم تو وبلاگم.
احساس کردم خاطره ی خوبی میتونه باشه،واسه همین دلم نیومد هم شما رو از این جریان بی خبر بزارم،و هم اینجا ثبت میشه و در آینده خاطره ی این روزامو برام زنده می کنه.




صبح که بیدار شدم،هنوز از جام بلند نشده بودم که یکی در زد اومد تو.(دختر عمه ام بود).اومده که با بابام برند سالگرد عموم که یه شهرستان دیگه است.
من شب قبلش واسه تبریک گفتن به بابام برنامه ریزی کرده بودم.
میخواستم صبحش با بابام دست بدم روبوسی کنیم بعد بهش تبریک بگم.
البته این ساده ترین نوع تبریک گفتن یه آدم به پدر و مادرشه؛ولی باید اعتراف کنم که تاحالا به این شکل هم به بابام تبریک نگفتم.نمیدونم از خجالته،رودربایستیه یا هرچیز دیگه.اما متاسفانه من تاحالا نتونستم انجامش بدم.
البته امسال موفق شدم به مامانم اینجوری تبریک بگم.خواستم با بابامم به همین صورت باشه که نشد....
دوختر عمه ام اومده بود،پیش اون خجالتم دو چندان شد،خیلی برام سخت تر شده بود.منم بیخیال شدم و باخودم گفتم بزار بره مراسم بعد که برگشت بهش میگم.
بعد از چند دقیقه بابام و دختر عمه ام رفتن و منم صبحونم رو خوردم.
داشتم آماده میشدم که کار روزانم رو انجام بدم،زنگ تلفن به صدا در اومد.مامانم جواب داد؛خواهرم بود،گفت زنگ زدم بگم نهار میایم اونجا.
منم وقتی فهمیدم مهمون داریم کارم رو شروع کردم که سریع‌تر تموم کنم چون وقتی بچه‌های خواهرم بیان سخته کار انجام دادن،جلو بچه‌ها تمرکزم بهم میریزه.
اما باز با سرعت عملی که داشتم نتونستم کارو به پایان برسونم و خواهرم اینا اومدن.البته خوشبختانه خواهر زاده کوچیکم که فقط سه سالشه اذیتم نکردو من راحت کارمو انجام دادم،بعدشم سریع لپ تاپ رو خاموش کردم.

همون روز سالگرد دختر خاله ام هم بود،واسه همین خواهرم اومده بود بره مراسم.
بعداز نهار هم آماده شدن با مامانم که برن مسجد واسه مراسم.
منم طبق معمول بعدازظهر ها،درازکشیدم که یکم بخوابم.
خواهرمم باهام خداحافظی کرد چون بعد مراسم میخواست بره خونه.
وقتی که رفتن من یه گشتی تو گوشیم زدم تا یکم خسته شم بلکه خوابم بگیره،رفتم گروه دیدم خبری نیست.دیدم یه دوستم آنلاینه،یه نیم ساعتی باهم گپ زدیم اما بازم خوابم نگرفت(نمیدونم چرا وقتی خونه تنها هستم راحت نمیتونم بخوابم!).گوشیمو گذاشتم کنار چشمامو بستم تا شاید اینطوری بتونم بخوابم،اما نشد که نشد.بیشتر از یک ساعت چشمام بسته بود،حتی یک لحظه هم نخوابیدم.تا اینکه مامانم از مسجد برگشت.یه چند دقیق ای که گذشت تلفن زنگ خورد،مامانم جواب داد.از صدای پشت تلفن متوجه شدم داداشمه.به مامانم گفت ما شام میایم خونه تون.
منم دیگه قید خوابیدنو زدم چون زودتر باید بلند میشدم کارم رو انجام میدادم.
بلند شدم اول یه چایی خوردم بعدش به کارم رسیدم.همینکه کارم تموم شد داداشم اینا از راه رسیدن.(البته راهی نیست،حدوداً ۷-۸ کیلومتر با ما فاصله دارن).

خلاصه نشستیم و صحبت کردیم،از حال و احوالات همدیگه باخبر شدیم؛متاسفانه چند وقت پیش برادر زن داداشم تصادف کرده بود،از وضعیتش پرسیدیم.
همینجوری مشغول صحبت کردن بودیم که بابام اومد.
وقتی اومد،داداشم و زن داداشم بلند شدن و روز پدر رو بهش تبریک گفتن؛اما من باز مثل همیشه نتونستم اونجوری که دوست دارم بهش تبریک بگم،فقط خیلی ساده بهش گفتم "روز پدر رو بهت تبریک میگم" بابامم گفت سلامت باشی.
اون شب داداشم اینا بعد شام رفتن خونه.


اینم از خاطره ی من در روز پدر،متاسفانه بابام نقش زیادی در  خاطره ی اونروزم نداشت؛بیشتر متنم در مورد رفت و آمد مهمونا بود.
اما خیلی ناراحتم که نتوستم درست و حسابی به بابام تبریک بگم.منتها از سال دیگه همه ی سعیم رو میکنم تا بتونم از تمام زحمات بی حد وصف پدر مادرم تشکر کنم.


از همه تون ممنون که وقت گرانبهاتون رو به خوندن خاطرم صرف کردین.

بدرود.

نظرات  (۲)

۰۴ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۵:۱۵ سیّد محمّد جعاوله
عالی بود
پاسخ:
سپاس دوست عزیز
با عرض سلام 
متشکرم 
بنده وبلاگتون رو دنبال می کنم اگر مایلید کما هم دنبال کنید 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی